می گه: خیلی می خندی...
یه کم عبوس تر باش...
من ترجیح میدم گستاخ به نظر بیام تا پخمه....
چه معنی میده مرد اینقدر بخنده....
هر کس رو می بینی نیشت رو باز می کنی....
دوست دارم بهش بگم:
من ترجیح میدم تا پخمه به نظر بیام تا گستاخ...
دوست دارم با همه بگم و بخندم تا خودم رو بگیرم و قمپز در کنم....
استرس دارم....
نمی دونم سنسورها سوخته یا نه...
کلی نذر و نیاز کردم که سالم باشه....
خدایا تو رو به اون بنده ای که دوست داری...
به اون اسمی که برات از همه اسم ها عزیزتره...
سنسورها سالم باشه....
خسته و خورد اومدم خونه....
به اصرار بابا و مامان میریم عروسی پسردایی...
از صدای آهنگ های انتخابی این دی جی لعنتی سرسام می گیرم و با چندتا از پسرخاله ها از تو تالار میایم بیرون توی باغ می چرخیم...
دایی منو و یکی از پسرخاله ها رو می بینه و میگه: دایی جون خوبی؟ بچه ها آخر باغ هستن...همه چی هم هست... اگه چیزی می خورید برید...
پسرخاله ها میرن و من می گم ممنون دایی....
دایی می گه: تو اهلِ این چیزا نیستی؟!!
سرم رو میندازم پایین و بر می گردم تو تالار....