خبر خوش

توی سایت مشغول کار هستم که تلفنم زنگ می خوره...

یه شماره با کد 335....

گوشی رو بر می دارم و میگم: بفرمائید...

یه دختر خانومی از پشت خط می گه: سلام! خیلی خوش آمدید....

من: جاااااااان؟؟؟

دختر با خنده می گه: من از .... هستم.آقای ...؟

من: بله.... ممنونم. شما خوبید...

دختر: اسمتون احمد بود یا ....؟شماره پرسنلی تون رو لطف کنید....

من هم جوابش رو کامل میدم و کلی شنگولانه خداحافظی می کنم...


از شواهد به نظر میاد که با انتقالی من موافقت شده....

حالا من موندم و کلی نذر که باید ادا کنم

پخمه ی گستاخ

می گه: خیلی می خندی...

            یه کم عبوس تر باش...

             من ترجیح میدم گستاخ به نظر بیام تا پخمه....

            چه معنی میده مرد اینقدر بخنده....

            هر کس رو می بینی نیشت رو باز می کنی....

           

دوست دارم بهش بگم:

              من ترجیح میدم تا پخمه به نظر بیام تا گستاخ...

             دوست دارم با همه بگم و بخندم تا خودم رو بگیرم و قمپز در کنم....

خدا رو شکر

خدایا شکرت....

همه سنسورها سالم بود...

داشت قلبم از دهنم میزد بیرون....

سنسور

استرس دارم....

نمی دونم سنسورها سوخته یا نه...

کلی نذر و نیاز کردم که سالم باشه....

خدایا تو رو به اون بنده ای که دوست داری...

به اون اسمی که برات از همه اسم ها عزیزتره...

سنسورها سالم باشه....

عروسی

خسته و خورد اومدم خونه....

به اصرار بابا و مامان میریم عروسی پسردایی...

از صدای آهنگ های انتخابی این دی جی لعنتی سرسام می گیرم و با چندتا از پسرخاله ها از تو تالار میایم بیرون توی باغ می چرخیم...

دایی منو و یکی از پسرخاله ها رو می بینه و میگه: دایی جون خوبی؟ بچه ها آخر باغ هستن...همه چی هم هست... اگه چیزی می خورید برید...

پسرخاله ها میرن و من می گم ممنون دایی....

دایی می گه: تو اهلِ این چیزا نیستی؟!!

سرم رو میندازم پایین و بر می گردم تو تالار....