یه عصر جمعه...
همه رفتن بیرون...
کم کم خورشید هم داره عروب می کنه....
چراغ ها را خاموش کردم و توی تاریکی نشستم...
با خودم می گم همه الان دارن دعای سمات می خونن...
ولی من...
یه لیوان قهوه تلخ درست کردم و نشستم آهنگ گوش می کنم....
فریدون فروغی....محسن چاووشی...احسان خواجه امیری...جیپسی کینگ....
پس از 4 ماه و اندی، بلاخره امروز رفتم دکتر و گفتم این میخچه لعنتی که کف پام خونه کرده رو بیرون بیار....
این سوزنهای بی حسی که زد خیلی درد گرفت.... وحشتناک بود...
حالا من موندم با یک پای باندپیچی شده که فردا باید بره تو کفش ایمنی!!!
توی سایت مشغول کار هستم که تلفنم زنگ می خوره...
یه شماره با کد 335....
گوشی رو بر می دارم و میگم: بفرمائید...
یه دختر خانومی از پشت خط می گه: سلام! خیلی خوش آمدید....
من: جاااااااان؟؟؟
دختر با خنده می گه: من از .... هستم.آقای ...؟
من: بله.... ممنونم. شما خوبید...
دختر: اسمتون احمد بود یا ....؟شماره پرسنلی تون رو لطف کنید....
من هم جوابش رو کامل میدم و کلی شنگولانه خداحافظی می کنم...
از شواهد به نظر میاد که با انتقالی من موافقت شده....
حالا من موندم و کلی نذر که باید ادا کنم